(...) عزیز !
۱ـ من در تمام عمرم هیچ گاه به دنبال مسئولیتی به عنوان مدیر یا سرپرست یا رئیس ! یا هر پست و مقام دیگری نبوده ام و هیچ علاقه ای هم به آنها ندارم.هر چه بوده خود آمده ؛ از جمله مسئولیت کوچکی که شما به بنده سپرده اید. بنا بر وظیفه ی علمی خود اگر از بنده بخواهید که کاری انجام دهم یقینا به روش خودم و صادقانه انجام خواهم داد. از جمله آمدن به (...) و "بازبینی" نمایشی مناسبتی. ( آن طور که در sms گفته بودید : بازبینی )
طبیعی ست که شما به عنوان مسئول (...) و شاید سفارش دهنده ی کار قصد دفاع از آن نمایش را داشته باشید.اما این منافاتی با ابراز نظر حقیقی بنده ندارد و من آنچه را که درست می دانم می گویم؛بنابراین توقع ندارم در مقابل ابراز نظر بنده موضع گیری کنید.اگر نظر کارشناسان برایتان اهمیتی ندارد و تاثیری بر سرنوشت یک اجرا نمی گذارد،نباید رنج دعوت از آنها را متحمل شوید.
۲ ـ دوستی من با شما سابقه ای طولانی دارد و همکاری با شما همواره برایم پرمنفعت و لذت بخش بوده.اما اگر روش و افکار من را نمی پسندید برای امور بعدی از بنده دعوت نکنید.
من از جریانی که از تئاتر یک سیرک می سازد و هنر تئاتر را به زشت ترین شکل ممکن تقلید می کند، بسیارتند انتقاد می کنم و معتقدم نمایش های ضعیفی که با حمایت های دولتی در مناسبت های مختلف اجرا شده اند (در 10 سال اخیر که خبر دارم ) بزرگترین ضربه را به شان تئاتر و تصویر عمومی آن در اذهان مردم زده است و اگر از مردم کوچه و بازار در مورد چیستی تئاتر بپرسید یحتمل خواهند گفت : یک گروه موسیقی سنتی کنار صحنه و چند آدم با لباس های عجیب و غریب که مانند مجانین داد می کشند و کارهایی می کنند که معنی اش را نمی فهمیم و حرف هایی می زنند که دلیلش را نمی دانیم !...
اگر در مواجه ی با چنین کارهایی توقع دارید عصبانی نشوم پس مرا نشناخته اید. باکی نیست اگر چند نفر از حرف های من بدشان بیاید.باکی نیست اگر پس از داوری در جشنواره ای بیایند و بگویند "اگر تئاتر بلد نیستی داوری نکن". باکی نیست اگر عده ای از من متنفر باشند ..... و پروایی ندارم که در داستان هایی از این دست، نقش" آدم بده " را داشته باشم که محکوم به حذف شدن است !
کوه ها با هم اند و تنهایند
هم چو ما، با همان ِ تنهایان .
( شاملو)
با پری کوچکی زاده شدم که نامش خشم بود
و در جهانی که زیستم ،
با دیوکی زیستم که نامش خشم بود؛
من از خشم جامه ای داشتم
که مردانگی و نبرد را
سهل تر می نمود.
اکنون
من از جهان رفته ام و پری کوچک مانده است
و خاک من در جهان
هنوز، خشم آلود است .
آقایان و خانم ها من می خواهم اعتراف کنم.می خواهم به تمام خیانت هایی که کرده ام اعتراف کنم.من یک خائن بالفطره نیستم اما خیانت های زیادی مرتکب شده ام؛ در ابتدا خیانت کردن به آن چیزها برای من ساده نبود و هیچ گاه خیانت کردن را دوست نداشته ام ؛اعتراف می کنم اکنون خیانت کردن به بعضی چیزها برایم ساده است؛ اما قسم می خورم هنوز هم از خیانت کردن متنفرم.
من مجبور بودم به بعضی چیزها خیانت کنم؛ البته مجبور بودنم، مسئله ی مرگ و زندگی نبود .منظورم از مرگ و زندگی ، مرگ و زندگی نباتی ست؛ مانند از گرسنگی مردن؛ نه مرگ روحی ! مرگ روحی من مدت ها قبل رسید ! من یکباره نمردم ؛ کم کم مردم؛ مرگ من ناگهان و یک باره نیامد من ذره ذره و بدون اینکه بدانم دارم می میرم مردم. مردن من مردنی ساده نبود ؛مرگم خودش نوعی خیانت بود ؛خیانتی بزرگ که با کنار هم قرار دادن خیانت های کوچک شکل گرفته بود.مرگ من خیانت به زندگی بود.اما نه فقط زندگی خودم مرگ من خیانت به زندگی کسانی بود که مرا دوست داشتند و خیانت به چیزهایی بود که من دوست داشتم؛مرگ من غیره منتظره نبود ؛اما حالتی بود که انتظارش را نداشتم.توقع نداشتم هیچ گاه تسلیمش شوم؛ گمان می کردم که قویتر از آن باشم یا حتا روئینه باشم؛ اما من مردم؛ مانند یخی که در گرما ذوب می شود یا مانند شمعی که آب می شود.
آقایان و خانم ها ! من اعتراف می کنم پیش تر ها نمی دانستم این خیانت هاست که مرگ را فرا می رساند ؛گمان می کردم خیانت های کوچک، زندگی را پر رونق تر می کنند و ربطی به مرگ ندارند.اما اکنون که مرده ام فهمیده ام که مرگ من زمانی رسید که پس از چند خیانت کوچک، به خیانت کردن عادت کردم و به تدریج به هر چیزی که دوست داشتم خیانت کردم ...
خانم ها و آقایان همه ی شما مانند من خیانت هایی کرده اید و عقوبت آن را نیزچشیده اید یا خواهید چشید. من دارم عقوبت خیانت های خود را تحمل می کنم؛اما می خواهم بدانم آیا می توان انتظار داشت مرده ای زنده شود ؟! آیا می توانم در انتظار دمیدن نیرویی باشم که مرا نجات دهد و روحی تازه به زندگی من بدمد؛آیا خیانت های من مانع رستاخیز من شده است ؟ ... آیا در این زندگی ، رستاخیزی خواهد بود ؟؟
می گویند موز پتاسیم دارد ، برای دستگاه گوارش مفید است و چه و چه ... اما موز برای من پیش ترها خواصی جادویی داشت که سال هاست به دنبال آن خاصیت ام اما نمی دانم من، دیگر من نیستم یا موزها دیگر موز نیستند.
سال ۶۴ یا ۶۵ بود. من ۸ ساله یا ۹ ساله بودم.آن روزها مثل حالا نبود که در هر بقالی و عطاری موز پیدا کنی؛ موز میوه ای بود که فقط در فیلم ها و کتاب های داستان پیدا می شد؛ ما هم به همین قانع بودیم و فکر می کردیم اگر نه در این دنیا ، در بهشت با سبد و سینی برایمان می آورند.به مادر می گفتم : مامان من وقتی بچه بودم موز خورد ه ام؟! مادر می گفت : آره به خدا همیشه یک موز توی دستت بود . تا ۳ـ ۴ سالگی را می گفت. می گفتم : پس چرا مزه اش یادم نیست ؟ چرا خودم یادم نمی آد که موز خوردم ؟! مادر می گفت : چون کوچیک بودی یادت نمی آد . من هم می گفتم : آره ! مثل قطار سوار شدن ، مثل اصفهان رفتن که من هیچ کدومو یادم نمی آد پس به چه دردم می خوره؟!
به هر حال با موز نداشتن کنار آمده بودیم.تا اینکه پدر از سفری خارجی برگشت و عکسی در سواحل اروپا انداخته بود که همه مان را آتش زد. در این عکس پدر در یک ساحل صخره ای نشسته بود و در حالیکه یک موز نیم خورده در دست داشت، به آبی دریا چشم دوخته بود !
گفتم پس ما چی ؟! برای ما هم آوردی ؟ گفت موز را که نمی توانستم بیاورم اما برایت چه و چ آورده ام گفتم این ها به دردم نمی خورد چرا موز نیاوردی ؟! و پدر که نمی دانست چه بگوید قول داد این بار که رفت حتما بیاورد و من گریه و فغان که کو تا تو دوباره بروی !
القصه مدت ها گذشت و من در حسرت موز سوختم و ساختم؛تا اینکه یک روز که از مدرسه برگشتم مادر مرا صدا کرد و گفت چشم هایت را ببند ؛ بستم و وقتی باز کردم یک موز زرد با لکه های سیاه فراوان روبرویم بود.من از فرط خوشحالی جیغ کشیدم و سر از پا نمی شناختم؛ موز را آن طور که در فیلم ها دیده بودم مثل یک مراسم آئینی پوست کندم و با دو دست و دهان ، بلکه با روح و جان خوردم.
واقعا خوشمزه و رویایی بود. به مادر گفتم باز هم هست و مادر یک کیسه پلاستیک سیاه در یخچال نشانم داد که یکی دو موز دیگر داشت و گفت بابا از نمی دانم کجای همین ایران خودمان گرفته!
فردای آن روز من در مدرسه به هیچ کس نگفتم که موز خورده ام و سعی کردم تا تمام شدن موزها این راز را به کسی نگویم؛ اما در تمام ساعات مدرسه فقط به موز فکر می کردم؛ دلم می خواست زودتر این زنگ لعنتی بخورد و من بروم خانه و موز بخورم.
زنگ که به صدا در آمد تمام راه را با اشتیاق دویدم ؛شتابان و نفس زنان به خانه آمدم ؛ طوری که مادر هول کرد و سراسیمه پرسید چه شده و من که حرفم را آماده کرده بودم بریده بریده و با هن وهن گفتم : مامان یه موز از یخچال بردارم ؟!
مادر و خواهرانم خندیدند که : انگار چند تا موز هست که یکی را هم تو برداری ! مادر گفت برو بردار؛ رفتم و تنها موز باقی مانده و نیمه سیاه را با عشق و لذت خوردم.
نمی دانم چه نیرویی چه اشتیاقی وکدام کشش جادویی برای موز در من ایجاد شده بود که من این گونه شده بودم.اما هر چه اسمش را بگذاریم و با هر عنوانی صدایش کنیم ، دلم می خواهد مانند آن موقع ها آن شور و شوق به جان بیافتد و حرکتم بدهد : نوشتن موزی، تئاتر موزی ، سینمای موزی ، ادبیات موزی ، موسیقی موزی و ... اما افسوس دیگر هیچ چیز برایم موز نمی شود حتا خود موز !
چند روز پیش در جایی خواندم که دانشمندان معتقدند احساس خوشبختی و اشتیاق در انسان به شکلU عمل می کند (بی شباهت به موز هم نیست!) یعنی یک جایی در اوج است و سپس نزول می کند و در سنین دیگری دوباره اوج می گیرد .... نمی دانم شاید در زمان آن شوق موزی، من در ابتدای یو بوده ام و حالا رسیده ام آن پائین ها ؛ اما امیدوارم بتوانم این زندگی را با بالا رفتن از آن سر دیگر و شور و شوق دوباره ی موزی تمام کنم ... امیدوارم.
خواب دیدم در یک بلندی ایستاده ای و مرا نگاه می کنی ؛ گفتم چقدر باید بیایم تا به تو برسم ؟ گفتی ... نه نگفتی ؛ چیزی نگفتی؛ اما با نگاهت فهماندی که راه سختی ست .
گفتم : چرا چشمانت اینگونه است ؟ گفتی ... نه نگفتی ... اما چشمانت را چرخاندی و اشک هایت ریخت و من فهمیدم گوش هایم طاقت شنیدن ندارند.
گفتم : نمی خواهی لبخندی بزنی ؟ آخر لبخندت امید می دهد بگذار برای این همه راه لبخندی در ذهن داشته باشم ؛ گفتی ... نه نگفتی اما صورتت را که پائین گرفتی دانستم دلت غمگین تر ازآن است که با لبخندی ، امیدی بدهد.
گفتم : پیش از رفتن چیزی بگو؛مگر نمی بینی گلویم دارد از بغض می ترکد !
گفتی : بغض گلویت که ترکید ، بیا !
با دو دستت گلویم را فشار بده و بگذار چشمانت در نگاهم خیره شود و من تو را بی حجاب و عریان نظاره کنم ... من همواره برای عریان دیدنت، راهی یافته ام.
با فشار بیشتر دستهایت بر گلویم مرگ را به من هدیه کن ... من حتا در مرگ ، برای زیستن ، راهی یافته ام.
برای آسمان سرخ و برف های سپید، برای بوی نارنگی و شکلات ، برای چکمه های لاستیکی سیاه با کفه های زرد ، برای قابلمه ی کدو ی شیرین روی بخاری ، برای مشق های نیمه کاره ی شب ، برای دوچرخه ای که زندگی بود ، برای گلوله برف بازی های روزهای تعطیلی مدرسه ، برای لقمه ی بربری و پنیر توی کیف ، برای کف دست های سرخ و ترکه های دردناک کلاس ریاضی ، برای اضطراب خانه تا مدرسه، برای شوق مدرسه تا خانه ، برای توپ های پلاستیکی دو لایه ، برای فرار کردن از دست مرد خشمگین همسایه ، برای کارتون های دم غروب ، برای بوی اسفند در فضای خانه، برای بوی گل محمدی در چای، برای اسباب بازی های ارزان ، برای پول تو جیبی ۵ تومانی ،.... برای گریه های با تمام وجود ، برای خنده های از ته دل ، برای غم های نجیب و برای شادی های ساده ، دلم گرفته است ...... برای کودکی های از دست رفته دلم گرفته است.
در ارتفاعی فراتر از خویش ایستاده ام
و چون نیک به خویش می نگرم،
جز نقطه ای تاریک و جنبنده که راهی جستجو می کند، نمی بینم.
در ارتفاعی فراتر از جهان ایستاده ام
و چون نیک به جهان می نگرم،
جز نقطه ا ی تاریک و چرخان که امتداد روشن هیچ راهی در آن پیدا نیست ، نمی بینم.
با این همه چون به فرو دست باز می گردم ،
هزار راه و روشنی در خیال من غوغا می کند !
درخت گردوی اجدادی مان بیست سال ریشه کرده و جان گرفته و دویست سال است گردو می دهد؛ درختان باغ مجاور اما ۶ ماهه بار دادند و با اولین زمستان خشک شدند.
یکی دو ماهی درگیر کاری بودم که هنوز خستگی اش از تن و جانم نرفته ؛ خستگی نه از نفس کار که از دردسرهای کار کردن برای تلویزیون و مثل همیشه فقدان بدیهی ترین لوازم کار و نبود پول کافی و صد آزار و اذیت دیگر ... قرار بود این کار پیش از ماه رمضان آماده باشد اما مثل همیشه از حرف های قلمبه زدن و قول های کذایی دادن در جلسات ، تا واقعیت قضیه، کلی تفاوت هست.
بگذریم اینقدر نق زده ام که دیگر از نق زدن هم بیزار شده ام ... چه فایده که هی بنشینی و روضه بخوانی و آخر کار " همینی که هست " باشد.
سختی کار و تداخل آن با ماه رمضان ، و در گرما و خاک ، صبح تا شب ماندن ، به کنار، تلخی از دست دادن ناگهانی دوستی عزیز ( حمید خوش مشرب ) چندان دل خوشی برایم نگذاشته ؛ اما نمی توانم نام چند نفر را برای قدردانی نبرم؛ که حسابشان حساب پول و دستمزد و غیره نبود حساب رفاقت و بزرگی بود.
علیرضا افشاری عزیز که همیشه همدم تنهایی هاست.
احمدرضا جلیلوند ، سولماز عسگری ، رضابیات و گلاره مقدم که تمام آن شرایط سخت را با صبوری تاب آوردند و رفاقت را معنا کردند.
و علی روشن ضمیر که با شکیبایی و تلاش زیاد بسیاری از مشکلات را حل کرد.
نتیجه ی تلاش مان تله تئاتری ۶۴ دقیقه ای است به نام " شمشیر شکسته "