خواب دیدم در یک بلندی ایستاده ای و مرا نگاه می کنی ؛ گفتم چقدر باید بیایم تا به تو برسم ؟ گفتی ... نه نگفتی ؛ چیزی نگفتی؛ اما با نگاهت فهماندی که راه سختی ست .
گفتم : چرا چشمانت اینگونه است ؟ گفتی ... نه نگفتی ... اما چشمانت را چرخاندی و اشک هایت ریخت و من فهمیدم گوش هایم طاقت شنیدن ندارند.
گفتم : نمی خواهی لبخندی بزنی ؟ آخر لبخندت امید می دهد بگذار برای این همه راه لبخندی در ذهن داشته باشم ؛ گفتی ... نه نگفتی اما صورتت را که پائین گرفتی دانستم دلت غمگین تر ازآن است که با لبخندی ، امیدی بدهد.
گفتم : پیش از رفتن چیزی بگو؛مگر نمی بینی گلویم دارد از بغض می ترکد !
گفتی : بغض گلویت که ترکید ، بیا !