گاهی به آن سوی خیابان نگاه کن

 

خواب دیدم در یک بلندی ایستاده ای و مرا نگاه می کنی ؛ گفتم چقدر باید بیایم تا به تو برسم ؟ گفتی  ... نه نگفتی ؛ چیزی نگفتی؛  اما با نگاهت فهماندی که راه سختی ست .

گفتم : چرا چشمانت اینگونه است ؟ گفتی ... نه نگفتی ... اما چشمانت را چرخاندی و اشک هایت ریخت و من فهمیدم گوش هایم طاقت شنیدن ندارند.

گفتم : نمی خواهی لبخندی بزنی ؟ آخر لبخندت امید می دهد بگذار برای این همه راه  لبخندی در ذهن داشته باشم ؛ گفتی ... نه نگفتی اما صورتت را که پائین گرفتی دانستم دلت غمگین تر ازآن است که با لبخندی ، امیدی بدهد.

گفتم : پیش از رفتن  چیزی بگو؛مگر نمی بینی گلویم دارد از بغض می ترکد !

گفتی : بغض گلویت که ترکید ، بیا !

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۸۹ساعت 2  توسط علیرضا کلاهچیان  |