این چند روزه با دیدن یک صحنه ی تکراری در خیابان ها روز و شبم تلخ شده است نه اینکه بگویم خیلی دل نازک ام اما طاقت دیدن این همه گربه های خون آلود بر کف خیابان را هم ندارم ؛ بخصوص امروز که سر خیابان نزدیک خانه ، یک گربه ی کوچک سفید بی جان را دیدم که هنوز بدن کوچکش گرم بود.
یادم می آید سالها پیش، اواخر دبیرستان که بودم، فکری ذهنم را درگیر کرده بود و رهایم نمی کرد ؛ فکری که کنجکاوم می کرد بدانم لحظه ی مرگ برای حیوانات چه اتفاقی می افتد و بعد از مرگ شان چه می شود؛ آیا همه چیز در همانجا تمام می شود و همه چیز در آن لحظه، زندگی حیوان را به هیچ می رساند یا اینکه آن ها هم روحی دارند که وارد دنیایی تازه می شود.
فرقی هم نمی کند چه حیوانی باشد؛ یک اسب یا یک حشره ی کوچک ؛ یک فیل یا یک زنبور . جدای از اینکه چه اتفاقی برای آن جاندار بعد از بی جان شدن می افتد، مطمئناً درد می کشد ؛ بخصوص اگر یک حیوان دارای گوشت و خون را تصور کنیم که زخم برداشته و دارد می میرد.
آن موقع ها به این فکر می کردم که اگر تمام جهان حساب کتاب دارد، مردن یک مورچه هم نمی تواند در یک جایی به حساب نیاید؛ و لحظه ی مرگ یک موجود کوچک، شاید برای خودش مهمترین لحظه ی دنیا باشد.
حالا سالها گذشته و زنگار دنیا نگاهم را بیشتر آلوده است؛ اما هنوز هم گاهی به یاد آن فکر ها می افتم بخصوص این چند روزه که اینقدر گربه ی بی جان بر کف خیابان دیده ام .
از گربه ها و زاد و ولدشان چیزی نمی دانم و نمی دانم این روزها چرا اینقدر زیاد تر بر کف خیابان ها دیده می شوند؛ نمی دانم بعد از مرگ چه اتفاقی برایشان می افتد؛ شاید آن گربه ی کوچولوی سفید که ظهر دیدم الان در بهشت گربه ها دارد زندگی می کند یا شاید همه چیز در همانجا برایش به پایان رسیده است .... اما یک چیز را می دانم ؛ می دانم اگر ما که پشت فرمان نشسته ایم ، در خیابان ها و بخصوص کوچه ها، کمی آهسته تر و با دقت تر برانیم حیوانات بی گناه، زیر چرخ ماشین هایمان له نمی شوند !