گاهی به آن سوی خیابان نگاه کن

 

ساعت مچی ام چند روزی است خوابش می بَرد باطری اش نوی نو است اما گاهی ۲۰ که می شود روی همان ۱۰ مانده است.می روم داخل یک مغازه ی ساعت سازی.مرد ساعت ساز دارد واکس می زند گمان می کنم مغازه را اشتباه آمده ام؛ اما نه ؛ دارد کفش "خودش " را واکس می زند.

می گویم ساعتم خراب شده همه اش عقب می ماند. می گوید : خب چه کار کنم ! می گویم : درستش نمی کنی ؟! و ساعت را از دستم باز می کنم . آن را می گیرد و نگاه می کند ساعت دیواری مغازه را هم نگاه می کند ساعت ۶:۳۰ است عقربه های ساعت من را که روی ۵ مانده روی شش و نیم می برد و به من پس می دهد ... با بهت نگاهش می کنم می گویم : چقدر شد ؟ مکثی می کند و می گوید : هر چی دوست داری بده ... یک هزار تومانی بیرون می آورم و می دهم  می گوید زیاده  و ۵۰۰ تومان را پس می دهد.

حالا بیرون آمده ام و هنوز دارم به این فکر می کنم که چقدر همه چیزمان به همه چیزمان  می آید!

 

+ نوشته شده در  شنبه بیستم تیر ۱۳۸۸ساعت 17  توسط علیرضا کلاهچیان  |