وقتی ده ساله بودم یک چیز همیشه آزارم می داد اینکه چرا ده ساله هستم ! و بیست ساله نیستم.البته این فقط مختص ده سالگی نبود و تا نوزده سالگی همیشه گمان می کردم وقتی بیست ساله شوم دنیا برایم جور دیگری ست یعنی فکر می کردم تا بیست سالگی همه چیز عوض شده و من اینقدر بزرگ شده ام که همه ی آزادی های دنیا برایم کم است و من هرجا که بخواهم می روم هر چه بخواهم می گویم و هر کاری بخواهم می کنم.انگار اگر بیست ساله شوی دیگر چموش جهان را مهار خود کرده ای و زین رویاهایت را بسته ای و تا آخر دنیا تاخته ای !
نمی دانم شاید چون عدد بیست در مدرسه برایم آنقدر دست نیافتنی بود که فکر می کردم اگر بیست ساله شوم تمام بیست های نگرفته و تمام شش و هفت گرفتن های ریاضی جبران می شود، یا شاید وقتی بیست ساله می شوی اینقدر برزگ شده ای که دیگر بیست بودن یا نبودن برایت بی معناست !
وقتی بیست ساله می شوی معشوق ازلی خود را که صد بار خواب دیده ای پیدا می کنی و دست در دستش به هر جا پرمی کشی و هیچ مشکلی را با دست های او حس نمی کنی و حرف هیچ بدخواهی را پشیزی ارزش نمی دهی و جهان را یکسره غرق در بهار و برگ می بینی و به هیچ کس حسادتی نمی کنی و حسادت جهانی را بر می انگیزی و هیچ چیز کم نیست؛هیچ چیز بد نیست.هر کسی، در آنجا که باید ایستاده و هر چیزی در جای خود قرار گرفته و آرامش جهان برقرار شده و تو برای زیستن مجبور نیستی مانند حیوانات جنگل کسی را بدری و کسی برای زیستن تو را نمی درد!
بیست سالگی سن آرزوها و رویاهایی ست که باید تکلیف خودت را کم کم با آنها روشن کنی.بیست سالگی سن پسرکان پر شور و شوقی ست که مرگ با آنها صد سال فاصله دارد و خوشبختی همان اطراف در به در به دنبالشان می گردد.
من اما بیست ساله نیستم امروز سی و یک ساله شدم و نمی دانم جهان را آن طور که هست می بینم یا هنوز هیچ چیز از دنیا نمی دانم ؛ اما می دانم در این سی و یک سال هیچ جایم نیست که درد نگرفته باشد و هیچ جایم نیست که نسوخته باشد!
اینقدر دردم آمده و اینقدر سوخته ام که دلم می خواهد ده ساله شوم و ده سال دیگر در انتظار بیست سالگی بمانم !
کاش ده ساله بودم ... کاش بیست ساله شوم !