۱۰ - ۱۲ ساله که بودم کتاب نمی خواندم؛ چه درسی و چه غیر آن؛ تنها علاقه ام به ادبیات داستان های پا ورقی نشریاتی بود که خواهرم برایم می خواند؛ داستان هایی که معنی آنها را کاملا می فهمیدم و چیز چندان پیچیده و دشواری در آنها وجود نداشت.
اولین باری که خواستم کتابی بخوانم و لذت همان پاورقی ها را این بار تنها تجربه کنم، سراغ مجموعه داستانی از چخوف رفتم ؛اما هیچ چیز از آن نفهمیدم و به نظرم بی معنی و خالی از هر لطفی رسید.
سال ها بعد که کمی با کتاب انس گرفته بودم مجموعه شعری از شاملو را دست گرفتم؛اما همان تجربه ی چخوف برایم تکرار شد و نفهمیدم که چرا می گویند شاملو شاعر بزرگی است !؟ ... و اعتراف می کنم تا ۲۰ سالگی هم ندانستم؛ اما هر چه بیشتر زندگی کردم و هرچه غم ها و شادی های جهان را بیشتر لمس کردم؛ هرچه معنای سخن گفتن و نگفتن ، دوست داشتن و دوست نداشتن را بیشتر دانستم و هر چه بهار ها و خزان ها ی بیشتری را دیدم شاملو برایم ارزشمند تر شد.
شعر شاملو شعر زندگی بود و کلماتش را با تمام جانم احساس می کردم زبانش شیرینی شاهانه ای داشت و معنایش معنای انسان و جهان بود.
شعر شاملو برایمان انجیل عاشقی و هستی بود و صدایش آرامشی ازلی و حزن انگیز داشت.سالها با شعر و صدای او زندگی کردیم و او وقتی رفت مانند همیشه تنها و عاشق بود. ده سال از رفتن او می گذرد و هنوز صدای گرمش که می گوید : "هراس من باری همه از مردن در سرزمینی ست که مزد گورکن از آزادی آدمی افزون باشد." در گوش ماست. ده سال از سفر او می گذرد و زنگ صدای او در جانمان می پیچد که " بره گل رو چرید ؟! "
اعتراف می کنم که هنوز هم تمام شعر های شاملو را نمی فهمم اما یقین دارم که بدون شعر های او زندگی برایم شکلی دیگر داشت .