نامش نیمی از تئاتر ایران بود؛ نه، تمام تئاتر ایران بود ؛ برای ما او همه ی تئاتر بود ؛هر چه آموختیم از او آموختیم برای شروع کلاسش لحظه شماری می کردیم شب ها دیر نمی خوابیدیم که در کلاس او غایب نشویم کلاس های دیگر اینقدر مهم نبود کلاس او را نمی شد از دست داد. لبخند های مهربانش را دوست داشتیم و عصبانیت نمایشی اش را دوست داشتیم؛ آمدنش به کلاس را دوست داشتیم و بهانه های کودکانه اش برای نیامدن را دوست داشتیم ؛ از ایراد گیری های او نارحت نمی شدیم و تشویق های او بزرگ ترین لذت زندگی مان بود؛ او همه ی دارائی های هنری ما بود به او می بالیدیم و به شاگرد او بودن می بالیدیم.
حالا او رفته است؛ پس ازده ها سال تلاش برای زنده نگاهداشتن تئاتر؛ در سالهایی که نفس های تئاتر به شماره افتاده بود و در سال هایی که اندکی جان گرفته بود؛ در همه ی این سال ها او در صحنه یا کلاس درس برای تئاتر این سرزمین تلاش کرد؛ اگر چه سالخورده شده بود ؛ همواره چون کودکی که عاشق بازی است از تئاتر حرف می زد؛ تئاتر برای او نیروی زندگی بخش هستی بود. ما از او یاد گرفتیم که می توان یک عمر عاشق تئاتر بود و یک عمر به تئاتر زندگی بخشید.
او تئاتر های زیادی را برای ما به صحنه برد؛ زیباترین تئاتر هایی را که در عمر خود دیده ایم او به ما هدیه کرد؛ نمایشنامه ها ی زیادی را برای ما ترجمه کرد و درس های زیادی از هنر و تئاتر به ما آموخت .... اما ما ! به سال های آخر عمر او نگاه کنیم ... ما برای او هیچ نکردیم ؛ باورکنید ما قدر او را ندانستیم و برای او هیچ نکردیم !
یادش گرامی و روح بزرگ و نازنینش در مهربانی بی منت پروردگار، شاد باد.